Saturday, 1 September 2018

رجعت

رفتم دکتر که آزمایش بنویسد. تا آن سر شهر رفتم. دکتر پیر و عصبانی بود و شاید به خاطر همین آن چند دقیقه ای که توی مطبش بودم بغض نکردم و اشک جمع نشد توی چشمم و به خودم فشار نیاوردم که گریه نکنم. بعدش به دال پیغام دادم که ببینمش. از کار جدیدش گفت و اینکه برای کارت اقامتش هم اقدام می کنند. قلبم سنگین  و سنگین تر می شد از فکر کارت اقامت. مهاجرت دنیای آدم را همینقدر حقیر می کند. اینکه نتوانی بشینی و بشنوی که کار یک نفر دیگر راحت تر پیش می رود. چون همه چیزهایی که می شد را با مهاجرت از دست می دهی، امنیت، تعلق و هزار چیز دیگه. و دوباره یواش یواش اگر به دستشان بیاوری مثل جام قهرمانی بالای سرت می گیری و حتی خوشحالی که دوباره به چیزهایی رسیدی که از دست داده بودی و سرت حالا یکمی از آب بیرون است.
توی کافه نشسته بودیم که یک گروهی یهودی آمدند و وسط میدانچه شروع کردند به آواز خواندن. یکمی شبیه دار و دسته کریشنا بود ادا و اطوارشان ولی قشنگ و سوزناک می خواندند. حتی کمی شبیه آواهای ما.
به خانه که رسیدم واقعا از نفس افتاده بودم از خودم و از معاشرت و از همه چیزهایی که هست و نیست. کف اتاق تاریک نشستم. همخونه ام که حالا دیگر همخونه ام هم نیست آمد و امروز برای بار چندم گفتم که حالم خوب نیست و سرم را گذاشتم روی زانویش و گریه کردم. 

Tuesday, 28 August 2018

Theo

این ماهی که گذشت به اندازه یک سال کش آمد. می خواستم بنویسم که چطور گذشت. یکمی هم نوشتم ولی هم هنوز از گودال بیرون نیامده ام هم اینکه به خودم گفتم حالا که چی.
هانا گدسبی توی یکی از اجراهایش می گفت همه فکر می کنند رنج و بیماری روحی روانی از ونگوک همچین نابغه ای ساخت، درحالیکه چیزی که ونگوک را با ان حال روحی خراب همچنان به دنیا وصل می کرد محبت و حمایت برادرش بود.

Image result for van gogh brother 

Sunday, 20 May 2018

auf der Seebrücke

امروز تا ظهر توی تخت دراز کشیدم. یعنی همان ساعت 7 همیشگی بیدار شدم ولی اینقدر همینطور کشش دادم که از گرسنگی بیحال شده بودم. یک ماه دیگه کار اینجا تمام می شود. بعدش هم معلوم نیست چطور بشود. همه چیز بستگی به اداره اقامت و ویزا و دانشگاه و هزار بدبختی دیگه دارد. به احتمال زیاد حداقل هفت هشت ماهی این وسط بیکار خواهم بود مگر اینکه معجزه بشود. تازه بعدش دوباره باید شروع کنم دنبال کار گشتن. دلم نمی خواهد به هیچکدام اینها فکر کنم. این دو ماهی که سر کار می رفتم اینقدر حالم از همیشه بهتر بوده که اگر می توانستم هیچ جوری رهایش نمی کردم. دلم می خواهد خانه خودم را داشته باشم. هر از گاهی می روم سایتهای اجاره را چک می کنم و حساب می کنم اگر در کاری که معلوم نیست اصلا داشته باشم رقمی که معلوم نیست چقدر است حقوق بگیرم کدامشان را می توانم اجاره کنم.
دیروز رفته بودم پیش مشاوری که پیدا کردم. بدبختی این است که به اندازه کافی باهوش نیست و یک دلیلش هم این است که گیج های دانشکده روانشناسی می روند تراپی می خوانند. همه چیز را خودم برایش توضیح دادم و تنها هنری که می کرد این بود که بگوید خودت را کنترل کن. هفته پیش برای اولین بار ب را دیدم. حالا البته هنوز مقدار زیادی هیجان زده ام و تحلیل های چرند ارائه می دهم، ولی حتی خودش هم نمی داند که دیدنش چه اتفاق مهمی بود. نگاه کردم به خودم و اطرافم و دیدم همه ما کمابیش آدمهایی هستیم که امید چندانی نداریم و با اینحال ادامه می دهیم. ب طور دیگری است، طوری که من تجربه اش را نداشته ام. با اینحال بدون اینکه خودش بداند چیزی را به من نشان داد که تا الان متوجهش نبودم. حالا نه اینکه از فردا متحول میشم و زندگی طور دیگری می شود. فقط انگار فهمیده ام که تا این چیزی که می خواهم را تجربه نکنم هیچوقت تکلیفم با خودم معلوم نمی شود. بعدش حتی معلوم نیست اتفاق متفاوت و بهتری منتظرم باشد. شاید حتی بعدش ختم شود به تنهایی بیشتر ولی فکر می کنم راهش همین است. هیچکدام اینها را به خودش نگفتم و فکر نمی کنم هیچوقت هم بگویم ولی کاش از آدم های مثل او تعداد بیشتری توی دنیا بود. 

Tuesday, 24 April 2018

jaśkowa


فردا بر می­­گردم ورشو برای آخر هفته. حس می کنم زندگی 5 سال پیشم دوباره تکرار می شود. اینبار جای تهران و شمال بین ورشو و این شهر جابجا می شوم. خیابانی که توش اتاقی کرایه کرده ام در واقع یک دره کم عمق است با خانه های قدیمی سبک آلمانی یا شاید حتی قدیمی تر. من چیز زیادی از معماری و این حرفها سر در نمی آورم. روی تپه ها اما هنوز تکه هایی از جنگل باقی مانده. فقط پنج دقیقه که از خانه قدم می زنم از تپه ها بالا می روم و وسط جنگلم. درختها تازه جوانه زده اند. تماشای آن سبز کمرنگ نازک گاهی حتی دردناک می شود. همه چیز اینجا خوب بود تا دیشب. صبح که بیدار شدم انگار برای اولین بار با تمام وجودم متوجه شدم مشکل اصلی همیشه من بودم. هیچوقت اینقدر شرمنده و خجالت زده نشده بودم. از اینکه توی این سن هم واکنشی نشان می دهم که حتی خودم را بعدتر نمی توانم درش تشخیص بدهم دلم می خواهد آب شوم. اینقدر حالم بد بود که اگر یک جایی برای اینجور امراض آدمیزاد وجود داشت زنگ می زدم که بستری ام کنند. عوضش رفتم گوگل کردم ببینم تراپیستی با مشخصاتی که من می خواهم این اطراف پیدا می شود یا نه. ظهر زنگ زدم و برای هفته بعد وقت گرفتم در حالیکه اوضاع ارز هم آن طور شده و آه در بساط ندارم. آلبرتو هم گفت تا هفته دیگر که برگردم فرصت می خواهد که ببیند به اندازه کافی از واکنش من وحشت کرده یا نه. قسمت دومش را البته نگفت ولی خب منظورش همین بود. ترجیح می دادم هیچ آدمی را دیگر نبینم با این واکنش های غیر منتظره ام. غروب رفتم ساعتها در جنگل نشستم به شاخه های درختها نگاه کردم. سرد بود و دستهایم یخ کرده بود و اگر می توانستم هیچوقت از آن تپه ها پایین نمی آمدم.


Wednesday, 21 March 2018

خسته از مردن تو بودی؟

امروز بلاخره زدم زیر گریه. یعنی تمام دو این هفته سنگینی روی قفسه سینه ام را با خودم کشیدم اینور و آنور، تا امروز که رفته بودم استاد راهنمای پایان نامه ام را ببینم. پرسید بلیت خریدی که دیدم همینطور اشکم شرشر ریخت پایین. جعبه دستمال را گذاشت جلویم و پرسید کجا می خواستی بری که گفتم "خونه". واقعیت اینست که حتی دیگر نمی دانم خانه کجاست ولی وقتهایی که اذیتم دلم می خواهد به همین کلمه "خانه" بچسبم، انگار اگر تاکید نکنم برای همیشه از دستم می رود. ولی خودم هم می دانم که خانه ای درکار نیست. تعلقم به همه چیز انقدر سست است که با یک تکان کوچک از دست می رود.  استادم کمی اصرار هم کرد که بگویم چی شده. وقتی داشتم اتفاق های افتاده را برایش تعریف می کردم هی می دیدم که چقدر بی اهمیت هستند و نمی توانستم منظورم را درست برسانم که چه فشاری را تحمل کرده ام
هفته پیش یک کلاس یک هفته ای  داشتم با یکی از دانشجوهای دکترا. می خواست تحلیل امواج مغز را یادمان بدهد. من این آدم را قبلا هم دیده بودم و از راه خیلی عجیبی اطلاعات کمی هم ازش داشتم. نمی دانم دقیقا دلیلش چی بود که از روز اول حس کردم بودنش معذبم می کند. نه به آن معنای منفی البته. روز آخر کلاس توی تراموا با هم بودیم. یکی از دخترهای کلاس داشت باهاش درباره چیزی حرف می زند و من طبق معمول فاصله ام را حفظ کرده بودم. تا اینکه وسط راه این دختر پیاده شد و فرد مذکور رو کرد به من گفت "میری خونه؟". بگذریم که مکالمه ما به جای غریبی رسید و من وسطهایش حس کردم که شاید دارد غیرمستقیم توجهی نشان می دهد. اتفاقی که بعدش افتاد برای خودم خیلی عجیب بود. حتی حس کردم که برای اولین بار ذر زندگی ام مانیاک شده ام. مدتها بود همچین حسی نداشتم. حالا من این آدم را حتی درست هم نمی شناسم. بعدش رفتم خونه دوستم ر. ر هی از من پرسید چه چیز این آدم برایت انقدر جالب بوده و من واقعا دلیلی نداشتم. یک سری خصوصیات ظاهری ردیف کردم که بی ربط بود واقعا. بعد به ر گفتم که من هیچوقت توی زندگی ام هیچ رابطه ای را مستقیم شروع نکرده ام و به هیچکس پیشنهاد نداده ام. قبلا از جواب نه شنیدم می ترسیدم ولی الان بیشتر مثل یک مهارتی است که بلد نیستم. ر البته خیلی خونسرد گفت که پرنسس نباش. بعد کار عجیب تری کردم و به طرف ایمیل زدم که اگر دوست دارد برویم با هم چیزی بنوشیم. البته هنوز نرفته ام جیمیلم را باز کنم و ببینم جوابی داده یا نه. امشب با ر چت می کردم که گویا رفت عکس های این شخص را سرچ کرد درحالیکه من همینطور می گفتم واقعا نمی فهمم چرا ازش خوشم آمده. عکسش را فرستاد برایم و گفت
“He looks Iranian”



Tuesday, 13 March 2018

خنتي ديار السـعد

 امروز زنگ زدند. کار را گرفتم ولی انقدر حقوقش حتی برای همان 20 ساعت در هفته پایین است که نمی دانم باید چکار کنم. تازه این همه اش نیست. از آن طرف به برنامه کلاس هایم که نگاه می کنم می بینم باید حداقل ده ساعت هر هفته توی راه باشم و منت کلی استاد را بکشم. حتی فرصت نشد که کمی خوشحال باشم و راستش مانده ام که چکار کنم. اگر شهر دیگری نبود با سر می رفتم تا یک چیز چسکی هم شده توی این رزومه کوفتی داشته باشم ولی حالا احتمالا به طرف ایمیل بزنم که اگر قبول می کنند روزهای محدودی کار کنم می توانم بیایم و که به احتمال زیاد قبول نخواهند کرد. واقعا خسته ام از بی پولی و آینده نامشخص و به هر دری زدن و جوابی نگرفتن.
چند روز پیش خونه  یکی از دوستهایم بودم. هوا برای این وقت سال گرم بود و آسمان آبی از پشت شاخه های لخت درخت پشت پنجره دیده می شد. برای این همه این جزییات بیهوده را می گویم که در آن لحظه واقعا برایم مهم بود. سیگاری کشیده بودیم و بعدش ودکا و آب میوه ای که به فارسی نمی دانم چه کوفتی می شود خورده بودیم. بعد من نصف شیرینی هایی که خودم خریده بودم را خوردم به اضافه کبه که مادر دوستش از لبنان آورده بود و نصف همبرگر و سیب زمینی و قهوه. آهنگ عربی یواشی هم برای خودش آن گوشه می خواند. مثل روزهای آرام و دوری از گذشته بود. وقتهایی که همه چیز بدون دلیل خوب است. به دوستم گفتم حتما دوباره از این برنامه ها ردیف می کنیم درحالیکه همان لحظه هم می دانستم احتمالا تلاش بی ­فایده ای برای تکرار امروز خواهد بود. 

Thursday, 8 March 2018

ابابیل

دیروز رفته بودم شهر دیگه ای برای مصاحبه اینترنشیپ. مصاحبه بد نبود ولی مشکل اینجاست که کار وقتی شروع میشه که قرار بود من ایران باشم. بعد دو سال می خواستم برای دو هفته بیام ایران و تا لحظه ای که بلیت را نخریده بودم عین خیالم هم نبود، ولی از دیروز همینطور بغض تو گلومه. حالا البته معلوم هم نیست که منو قبول کرده ­باشند ولی بلاخره باید برم پیشواز و از همین الان غصه بخورم. صبح ایمیل زدم بهشون و گفتم که برنامه ­ام رو تغییر دادم و می­تونم همون تاریخ کار رو شروع کنم. قراره این کار سه ماه ­طول بکشه و اگه منو بگیرند یعنی اینکه سه ماه باید یه شهر دیگه زندگی کنم در حالیکه هنوز اینجا دانشگاه و کلاس دارم و استادهای گیر که حضور و غیاب براشون مهمه و تز که هنوز نوشتنش رو هم شروع نکردم. حالا باید ببینم که چطور میشه. همین مصاحبه رو هم بعد یک سال تمام اپلای کردن و به تخم کسی حساب نشدن گرفتم بلاخره.
امروز یه کلاس درباره تروما داشتم. راستش اصلا کیلینکال دوست ندارم ولی این سومین کلاسیه که با این موضوع برداشتم. فکر می­­کنم اگه یه روزی بخوام تو این زمینه کار کنم قطعا همین تروما خواهد بود. آخر کلاس امروز به این نتیجه رسیدم که اگه کودکی مزخرفی داشتید و هنوز درگیرید بچه نیارید. نه که راهی
.
نباشه ولی بدبختی هم مثل چیزهای دیگه رانز این د فمیلی
یکی از کیس ها زنی بود که برای افسردگی مصاحبه شده­ بود. با مادر و ناپدری­ اش بزرگ شده بود. ناپدری همه جور بچه ­ها رو آزار می­داده و مادره هم انگار اصلا وجود نداشته. 16 سالگی فرار می­ کنه و میره پیش پدر خودش اونجا دوست پدرش رو می­بینه که دوبرابر سن خودش رو داشته و باهاش ازدواج می­ کنه و بچه اولش رو حامله بوده که طرف الکلی میشه و زد و خورد و این حرفها. جدا میشه و بعد چند سال دوباره ازدواج می­ کنه. از اون ادمها بود که کنترل زندگیش رو خودش دستش گرفته بود ولی از اون طرف همون روش کنترل­ گر رو برای تربیت بچه­ هاش داشت. دختر خودش که نوجوون بود رفتارهای خودزنی داشت و از خونه فرار کرده­ بود. دوبار این زن اپیزود افسردگی داشته. یه بار وقتی پدر واقعی ­اش می­ میره و یه بارم وقتی دخترش فرار می­ کنه.
بین کلاس هام رفتم این مرکز خرید نهار بخورم. داشتم برمی­ گشتم که یه پرنده رید روی سرم.


Friday, 2 March 2018

داستان نورش

ترم پیش حسابی سرم شلوغ بود. حتی تا اواسط تعطیلات میان ترم هم داشتم یک مقاله چرت و پرت می نوشتم و بعدش هم طوری مریض شدم که یک هفته افتاده بودم گوشه خانه. یک بار آن وسطها که حالم خوب نبود دلم می خواست بیایم اینجا و چیزهایی بنویسم. جریان این بود که یکی از آن روزهای تخمی باد و بارانی بلاخره اداره اقامت بعد شش ماه خبر داد که بیا و این کارتت را بگیر. رفتم و بعد یک ساعت نشستن و برای بار هزارم انگشت نگاری شدن بلاخره کارتی که فقط تا آخر سپتامبر اعتبار دارد را گرفتم. از اتاق که آمدم بیرون دیدم دوستم روبروی در روی صندلی نشسته است. ایران که بودم نه تنها دیدم آشنا توی کوچه و خیابان عادی بود که حتی ممکن بود خودم را بزنم به آن راه که دو کلام سلام و علیک اجباری نکنم. ولی بعد مهاجرت دیدن یک آدم آشنا جایی که انتظار ندارم به یک اتفاق خیلی عجیب در زندگی ام تبدیل شده. دفعه قبل که این اتفاق افتاد از ایستگاه مترو بیرون آمده بودم و داشتم سمت دانشگاه می رفتم که دوستم را دیدم. هر بار که این اتفاق افتاده طوری از ته دل خوشحال شده ام که تا یکی دو روز بعدش هم طور عجیبی ته دلم روشن مانده. خوشحالی کلمه درستی نیست حالا که  فکر می کنم. هرچه هست طوری نادر و خوشایند هست که حتی فکر کرده بودم بنویسمش.
گرجی  دیدم. فیلم بد نبود ولی برجسته ترین شخصیت فیلم درخت  چند روز پیش یک فیلم   
پشت پنجره بود و صدای باد لای برگهایش و نور بلندی که از بین برگها به خانه زن می تابید. هیچوقت به اندازه الان که اینجا زندگی می کنم به نور حساس نبوده ام، اینجا در این سرزمین بی نور. نمی دانم چرا رفتم سوره نور را گوگل کردم:
 "داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشه ه‏ایی که از تلألؤ آن گویی ستاره ه‏ایی است درخشان"