رفتم دکتر که آزمایش بنویسد. تا آن سر شهر رفتم. دکتر پیر و
عصبانی بود و شاید به خاطر همین آن چند دقیقه ای که توی مطبش بودم بغض نکردم و اشک
جمع نشد توی چشمم و به خودم فشار نیاوردم که گریه نکنم. بعدش به دال پیغام دادم که
ببینمش. از کار جدیدش گفت و اینکه برای کارت اقامتش هم اقدام می کنند. قلبم سنگین و سنگین تر می شد از فکر کارت اقامت. مهاجرت
دنیای آدم را همینقدر حقیر می کند. اینکه نتوانی بشینی و بشنوی که کار یک نفر دیگر
راحت تر پیش می رود. چون همه چیزهایی که می شد را با مهاجرت از دست می دهی، امنیت،
تعلق و هزار چیز دیگه. و دوباره یواش یواش اگر به دستشان بیاوری مثل جام قهرمانی
بالای سرت می گیری و حتی خوشحالی که دوباره به چیزهایی رسیدی که از دست داده بودی
و سرت حالا یکمی از آب بیرون است.
توی کافه نشسته بودیم که یک گروهی یهودی آمدند و وسط
میدانچه شروع کردند به آواز خواندن. یکمی شبیه دار و دسته کریشنا بود ادا و اطوارشان
ولی قشنگ و سوزناک می خواندند. حتی کمی شبیه آواهای ما.
به خانه که رسیدم واقعا از نفس افتاده بودم از خودم و از
معاشرت و از همه چیزهایی که هست و نیست. کف اتاق تاریک نشستم. همخونه ام که حالا
دیگر همخونه ام هم نیست آمد و امروز برای بار چندم گفتم که حالم خوب نیست و سرم را
گذاشتم روی زانویش و گریه کردم.