دیروز رفته بودم شهر دیگه ای برای مصاحبه اینترنشیپ. مصاحبه
بد نبود ولی مشکل اینجاست که کار وقتی شروع میشه که قرار بود من ایران باشم. بعد
دو سال می خواستم برای دو هفته بیام ایران و تا لحظه ای که بلیت را نخریده بودم
عین خیالم هم نبود، ولی از دیروز همینطور بغض تو گلومه. حالا البته معلوم هم نیست
که منو قبول کرده باشند ولی بلاخره باید برم پیشواز و از همین الان غصه بخورم.
صبح ایمیل زدم بهشون و گفتم که برنامه ام رو تغییر دادم و میتونم همون تاریخ کار
رو شروع کنم. قراره این کار سه ماه طول بکشه و اگه منو بگیرند یعنی اینکه سه ماه
باید یه شهر دیگه زندگی کنم در حالیکه هنوز اینجا دانشگاه و کلاس دارم و استادهای
گیر که حضور و غیاب براشون مهمه و تز که هنوز نوشتنش رو هم شروع نکردم. حالا باید
ببینم که چطور میشه. همین مصاحبه رو هم بعد یک سال تمام اپلای کردن و به تخم کسی
حساب نشدن گرفتم بلاخره.
امروز یه کلاس درباره تروما داشتم. راستش اصلا کیلینکال
دوست ندارم ولی این سومین کلاسیه که با این موضوع برداشتم. فکر میکنم اگه یه
روزی بخوام تو این زمینه کار کنم قطعا همین تروما خواهد بود. آخر کلاس امروز به
این نتیجه رسیدم که اگه کودکی مزخرفی داشتید و هنوز درگیرید بچه نیارید. نه که
راهی
.نباشه ولی بدبختی هم مثل چیزهای دیگه رانز این د فمیلی
.نباشه ولی بدبختی هم مثل چیزهای دیگه رانز این د فمیلی
یکی از کیس ها زنی بود که برای افسردگی مصاحبه شده بود. با
مادر و ناپدری اش بزرگ شده بود. ناپدری همه جور بچه ها رو آزار میداده و مادره
هم انگار اصلا وجود نداشته. 16 سالگی فرار می کنه و میره پیش پدر خودش اونجا دوست
پدرش رو میبینه که دوبرابر سن خودش رو داشته و باهاش ازدواج می کنه و بچه اولش
رو حامله بوده که طرف الکلی میشه و زد و خورد و این حرفها. جدا میشه و بعد چند سال
دوباره ازدواج می کنه. از اون ادمها بود که کنترل زندگیش رو خودش دستش گرفته بود
ولی از اون طرف همون روش کنترل گر رو برای تربیت بچه هاش داشت. دختر خودش که نوجوون
بود رفتارهای خودزنی داشت و از خونه فرار کرده بود. دوبار این زن اپیزود افسردگی
داشته. یه بار وقتی پدر واقعی اش می میره و یه بارم وقتی دخترش فرار می کنه.
بین کلاس هام رفتم این مرکز خرید نهار بخورم. داشتم برمی
گشتم که یه پرنده رید روی سرم.
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.