Tuesday, 13 March 2018

خنتي ديار السـعد

 امروز زنگ زدند. کار را گرفتم ولی انقدر حقوقش حتی برای همان 20 ساعت در هفته پایین است که نمی دانم باید چکار کنم. تازه این همه اش نیست. از آن طرف به برنامه کلاس هایم که نگاه می کنم می بینم باید حداقل ده ساعت هر هفته توی راه باشم و منت کلی استاد را بکشم. حتی فرصت نشد که کمی خوشحال باشم و راستش مانده ام که چکار کنم. اگر شهر دیگری نبود با سر می رفتم تا یک چیز چسکی هم شده توی این رزومه کوفتی داشته باشم ولی حالا احتمالا به طرف ایمیل بزنم که اگر قبول می کنند روزهای محدودی کار کنم می توانم بیایم و که به احتمال زیاد قبول نخواهند کرد. واقعا خسته ام از بی پولی و آینده نامشخص و به هر دری زدن و جوابی نگرفتن.
چند روز پیش خونه  یکی از دوستهایم بودم. هوا برای این وقت سال گرم بود و آسمان آبی از پشت شاخه های لخت درخت پشت پنجره دیده می شد. برای این همه این جزییات بیهوده را می گویم که در آن لحظه واقعا برایم مهم بود. سیگاری کشیده بودیم و بعدش ودکا و آب میوه ای که به فارسی نمی دانم چه کوفتی می شود خورده بودیم. بعد من نصف شیرینی هایی که خودم خریده بودم را خوردم به اضافه کبه که مادر دوستش از لبنان آورده بود و نصف همبرگر و سیب زمینی و قهوه. آهنگ عربی یواشی هم برای خودش آن گوشه می خواند. مثل روزهای آرام و دوری از گذشته بود. وقتهایی که همه چیز بدون دلیل خوب است. به دوستم گفتم حتما دوباره از این برنامه ها ردیف می کنیم درحالیکه همان لحظه هم می دانستم احتمالا تلاش بی ­فایده ای برای تکرار امروز خواهد بود. 

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.