Wednesday, 21 March 2018

خسته از مردن تو بودی؟

امروز بلاخره زدم زیر گریه. یعنی تمام دو این هفته سنگینی روی قفسه سینه ام را با خودم کشیدم اینور و آنور، تا امروز که رفته بودم استاد راهنمای پایان نامه ام را ببینم. پرسید بلیت خریدی که دیدم همینطور اشکم شرشر ریخت پایین. جعبه دستمال را گذاشت جلویم و پرسید کجا می خواستی بری که گفتم "خونه". واقعیت اینست که حتی دیگر نمی دانم خانه کجاست ولی وقتهایی که اذیتم دلم می خواهد به همین کلمه "خانه" بچسبم، انگار اگر تاکید نکنم برای همیشه از دستم می رود. ولی خودم هم می دانم که خانه ای درکار نیست. تعلقم به همه چیز انقدر سست است که با یک تکان کوچک از دست می رود.  استادم کمی اصرار هم کرد که بگویم چی شده. وقتی داشتم اتفاق های افتاده را برایش تعریف می کردم هی می دیدم که چقدر بی اهمیت هستند و نمی توانستم منظورم را درست برسانم که چه فشاری را تحمل کرده ام
هفته پیش یک کلاس یک هفته ای  داشتم با یکی از دانشجوهای دکترا. می خواست تحلیل امواج مغز را یادمان بدهد. من این آدم را قبلا هم دیده بودم و از راه خیلی عجیبی اطلاعات کمی هم ازش داشتم. نمی دانم دقیقا دلیلش چی بود که از روز اول حس کردم بودنش معذبم می کند. نه به آن معنای منفی البته. روز آخر کلاس توی تراموا با هم بودیم. یکی از دخترهای کلاس داشت باهاش درباره چیزی حرف می زند و من طبق معمول فاصله ام را حفظ کرده بودم. تا اینکه وسط راه این دختر پیاده شد و فرد مذکور رو کرد به من گفت "میری خونه؟". بگذریم که مکالمه ما به جای غریبی رسید و من وسطهایش حس کردم که شاید دارد غیرمستقیم توجهی نشان می دهد. اتفاقی که بعدش افتاد برای خودم خیلی عجیب بود. حتی حس کردم که برای اولین بار ذر زندگی ام مانیاک شده ام. مدتها بود همچین حسی نداشتم. حالا من این آدم را حتی درست هم نمی شناسم. بعدش رفتم خونه دوستم ر. ر هی از من پرسید چه چیز این آدم برایت انقدر جالب بوده و من واقعا دلیلی نداشتم. یک سری خصوصیات ظاهری ردیف کردم که بی ربط بود واقعا. بعد به ر گفتم که من هیچوقت توی زندگی ام هیچ رابطه ای را مستقیم شروع نکرده ام و به هیچکس پیشنهاد نداده ام. قبلا از جواب نه شنیدم می ترسیدم ولی الان بیشتر مثل یک مهارتی است که بلد نیستم. ر البته خیلی خونسرد گفت که پرنسس نباش. بعد کار عجیب تری کردم و به طرف ایمیل زدم که اگر دوست دارد برویم با هم چیزی بنوشیم. البته هنوز نرفته ام جیمیلم را باز کنم و ببینم جوابی داده یا نه. امشب با ر چت می کردم که گویا رفت عکس های این شخص را سرچ کرد درحالیکه من همینطور می گفتم واقعا نمی فهمم چرا ازش خوشم آمده. عکسش را فرستاد برایم و گفت
“He looks Iranian”



No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.