فردا بر میگردم ورشو برای آخر هفته. حس می کنم زندگی 5
سال پیشم دوباره تکرار می شود. اینبار جای تهران و شمال بین ورشو و این شهر جابجا
می شوم. خیابانی که توش اتاقی کرایه کرده ام در واقع یک دره کم عمق است با خانه
های قدیمی سبک آلمانی یا شاید حتی قدیمی تر. من چیز زیادی از معماری و این حرفها
سر در نمی آورم. روی تپه ها اما هنوز تکه هایی از جنگل باقی مانده. فقط پنج دقیقه
که از خانه قدم می زنم از تپه ها بالا می روم و وسط جنگلم. درختها تازه جوانه زده
اند. تماشای آن سبز کمرنگ نازک گاهی حتی دردناک می شود. همه چیز اینجا خوب بود تا
دیشب. صبح که بیدار شدم انگار برای اولین بار با تمام وجودم متوجه شدم مشکل اصلی
همیشه من بودم. هیچوقت اینقدر شرمنده و خجالت زده نشده بودم. از اینکه توی این سن
هم واکنشی نشان می دهم که حتی خودم را بعدتر نمی توانم درش تشخیص بدهم دلم می خواهد
آب شوم. اینقدر حالم بد بود که اگر یک جایی برای اینجور امراض آدمیزاد وجود داشت
زنگ می زدم که بستری ام کنند. عوضش رفتم گوگل کردم ببینم تراپیستی با مشخصاتی که
من می خواهم این اطراف پیدا می شود یا نه. ظهر زنگ زدم و برای هفته بعد وقت گرفتم در
حالیکه اوضاع ارز هم آن طور شده و آه در بساط ندارم. آلبرتو هم گفت تا هفته دیگر
که برگردم فرصت می خواهد که ببیند به اندازه کافی از واکنش من وحشت کرده یا نه.
قسمت دومش را البته نگفت ولی خب منظورش همین بود. ترجیح می دادم هیچ آدمی را دیگر
نبینم با این واکنش های غیر منتظره ام. غروب رفتم ساعتها در جنگل نشستم به شاخه
های درختها نگاه کردم. سرد بود و دستهایم یخ کرده بود و اگر می توانستم هیچوقت از آن
تپه ها پایین نمی آمدم.
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.