Friday, 2 March 2018

داستان نورش

ترم پیش حسابی سرم شلوغ بود. حتی تا اواسط تعطیلات میان ترم هم داشتم یک مقاله چرت و پرت می نوشتم و بعدش هم طوری مریض شدم که یک هفته افتاده بودم گوشه خانه. یک بار آن وسطها که حالم خوب نبود دلم می خواست بیایم اینجا و چیزهایی بنویسم. جریان این بود که یکی از آن روزهای تخمی باد و بارانی بلاخره اداره اقامت بعد شش ماه خبر داد که بیا و این کارتت را بگیر. رفتم و بعد یک ساعت نشستن و برای بار هزارم انگشت نگاری شدن بلاخره کارتی که فقط تا آخر سپتامبر اعتبار دارد را گرفتم. از اتاق که آمدم بیرون دیدم دوستم روبروی در روی صندلی نشسته است. ایران که بودم نه تنها دیدم آشنا توی کوچه و خیابان عادی بود که حتی ممکن بود خودم را بزنم به آن راه که دو کلام سلام و علیک اجباری نکنم. ولی بعد مهاجرت دیدن یک آدم آشنا جایی که انتظار ندارم به یک اتفاق خیلی عجیب در زندگی ام تبدیل شده. دفعه قبل که این اتفاق افتاد از ایستگاه مترو بیرون آمده بودم و داشتم سمت دانشگاه می رفتم که دوستم را دیدم. هر بار که این اتفاق افتاده طوری از ته دل خوشحال شده ام که تا یکی دو روز بعدش هم طور عجیبی ته دلم روشن مانده. خوشحالی کلمه درستی نیست حالا که  فکر می کنم. هرچه هست طوری نادر و خوشایند هست که حتی فکر کرده بودم بنویسمش.
گرجی  دیدم. فیلم بد نبود ولی برجسته ترین شخصیت فیلم درخت  چند روز پیش یک فیلم   
پشت پنجره بود و صدای باد لای برگهایش و نور بلندی که از بین برگها به خانه زن می تابید. هیچوقت به اندازه الان که اینجا زندگی می کنم به نور حساس نبوده ام، اینجا در این سرزمین بی نور. نمی دانم چرا رفتم سوره نور را گوگل کردم:
 "داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشه ه‏ایی که از تلألؤ آن گویی ستاره ه‏ایی است درخشان"




No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.