Thursday, 28 September 2017

Afternoon Delight

دو روز است که بلاخره بعد چند هفته آفتاب شده. باورش سخت است که چقدر حال آدم به هوا و نور وابسته است. گاهی فکر می کنم همه آن فلسفه بافتن ها در واقع توجیه واکنش مقداری هورمون و بود و نبود نور و گرماست. دو روز است که بیدار می شوم و به خودم می گویم ببین حالت بهتراست. دیروز به زور از خانه رفتم بیرون ولی امروز چنان آسمان آبی و درخشان بود که به  دال اسمس دادم برویم یک پارکی و قدم بزنیم. یک ساعتی کنار دریاچه وسط پارک نشسته بودیم و حرفهای بی ربط می زدیم. نور از لای درختها می تابید روی سطح آب. آدم نمی تواند قبول کند این همان شهر خاکستری و تاریک یک هفته پیش است. با خودم به این تئوری رسیده ام که کشورهای شمالی به این دلیل سیستم بهتری دارند که تحمل بی نظمی و فشار توی همچین آب و هوایی از توان آدمی خارج است. عوضش جنوب نور و آفتاب همه چیز را تحمل پذیرتر می کند.
پارک پر از عروس و دامادهایی بود که برای عکاسی آمده بودند. دال می گفت درک نمی کند که مردم چطور می توانند ازدواج کنند. چطور از تمام مدت کنار هم بودن خسته نمی شوند. همخانه هایش امده بودند و کلافه بود. به دال گفتم تنها چیزی که ته دلم را کمی گرم می کند این است که بروم سر کار و تهران خانه بخرم. حتی نمی دانم خانه را برای چه می خواهم ولی حس می کنم تا وقتی جایی برای خودم نداشته باشم نمی دانم تکلیفم با ایران چیست. حتی دلم نمی خواهد ایران بیایم وقتی جایی برای خودم ندارم. یک تصویر محوی دارم از خانه ای با پنجره بزرگ و نور لای شاخه های چنار و کف چوبی و حس می کنم اگر این خانه را داشته باشم از این آشفتگی نجات پیدا می کنم و آرام تر می شوم. 
دلم می خواست بروم پیش تراپیست. از وقتی به روانشناسی نزدیک تر شده ام اعتمادم را هم بیشتر از دست داده ام. می دانم که خیلی به آدمی که روبرویت نشسته بستگی دارد. و اینکه واقعا اعصاب تراپیست هایی کند که منظورت را دیر می گیرند ندارم. مشکل دیگر هم پیدا کردن کسی است که انگلیسی بداند و مشکل اصلی تر هزینه جلسه هاست که در حال حاضر ندارم.
-          حالا که فکر می کنم حتی تراپی هم به این شکلش اختراع نیمه سرد و تاریک اروپاست. 



No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.