دفعه قبل شش هفت سال پیش بود که
حالم شروع کرد به بد شدن. حالا دوباره نشانه ها پیداشده. صبح ها با بدبختی از تخت
جدا می شوم و دلم می خواهد مجبور نباشم پایم را روی زمین بگذارم و به زندگی
واردشوم. فرقش با دفعه پیش این است که حالا می توانم پیش بینی کنم. هفته قبل
بلاخره رفتم دکتر و قرصها را شروع کردم. به زور خودم را از خانه بیرون می کشم.
گاهی غذا درست می کنم و برای همین کارهای کوچک به اندازه کوه کندن انرژی صرف می
کنم. اوضاع بیرونی هم تعریفی ندارد، سه ماه است که برای کار اپلای می کنم و هیچ
خبری نمی شود. از بی پولی خسته ام و بدتر از آن حس می کنم کنترلی روی زندگی ام
ندارم. یک رابطه ده ساله کج دار و مریز را هم به نظر می رسد که تمام کرده ام. یعنی
حالا که فکر می کنم انگار همیشه می دانستم که امیدی به این ادم نیست ولی ته دلش
ادم می خواهد به زور هم که شده امیدوار باشد. در تمام این سالها این ادم یک روز
روی خوش نشان داده و بعد ترسیده و عقب کشیده ولی من انگار احتیاج داشتم از دهانش
بشنوم که نمی خواهد، هیچ برنامه ای برای بودن با من ندارد و دلش می خواهد من فقط
یک جایی یک گوشه دنیا باشم که هروقت دلش خواست بیاید سراغم. حتی مطمئن نیستم که
حسم به تمام شدن این رابطه چیست. یک دهه از عمرم این ادم یک جایی توی زندگی ام
بوده و تلخ ترین حسی که دارم این است که انگار دارم یکی یکی همه رابطه هایم را با
ایران از دست می دهم. از آن طرف این جا هم ریشه ای ندارم. حتی مطمئن نیستم که
بخواهم داشته باشم. شرایط مزخرفی است. به ایران رفتن که فکر می کنم یک تنهایی بزرگ
می آید جلوی چشمم، جاها، خاطره ها، تهران شلوغ بی رحم و تنهایی. به اینجا هم که
فکر می کنم چیزی که می بینم یک حجم خاکستری بزرگ است.
شاید هم تعجبی ندارد که حالم خوش
نیست. دیشب رختخوابم را انداختم کف زمین و خوابیدم. وقتهایی که آشفته و افسرده ام
دلم می خواد روی زمین بخوابم. روی زمین خوابیدنم همخانه ام را می ترساند. گفتم روی
زمین خوابیدن توی ژنهای من است ولی به نظرم باور نکرد. گفت حداقل قبلش بگو شبهایی
که می خواهی روی زمین بخوابی
(حس می کنم مثل پیرزن هایی شده ام که دنبال
کسی می گردند که حرف بزنند. هیچکس اطرافم نیست و حرفها روی هم انبار شده اند)
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.