Tuesday, 23 April 2019

"Pour the water over, my skin, my spine"


عصر که با هم حرف می زدیم گفت که اشکالی ندارد اگر با دیگران دیت بروی، چون تو آنجا تنهایی و من واقعا دلم می خواهد که تو خوشحال باشی. بگذریم که بعدش معلوم شد چیزی که من توی ذهنم از دیت دارم با چیزی که توی ذهن او یا بقیه آدمهاست فرق داشت. بعد همینطور حرف ادامه پیدا کرد به چیزهای مختلف. گفتم تازگی احساس می کنم آدمها خیلی تنها و بیچاره اند و این بیشتر از هرچیزی دلم را به درد می آورد. و اینکه بعضی از ماها در انکار کردن این تنهایی از بقیه بهتریم، با کار، بچه، سرگرمی و چیزهای دیگر. ولی بعضی از ماها این توانایی را نداریم. در واقع ناتوانیم از نادیده گرفتن این تنهایی. اینها را گفته بودم و گریه کرده بودم. پرسید "مثل خود تو؟"
 نمی دانم چطور و چرا بعدش حرف رسید به رمانتیک بودن و گفت که خودش رمانتیک نیست و من هم. بهش گفتم که فکر می کنم در واقعیت خیلی رمانتیک هم باشم ولی این رمانتیک بودن آنقدر انتزاعی است که نه می توانم برای کسی توضیحش بدهم و نه دیگر حتی انتظار دارم که رابطه ای جوابی برایش داشته باشد، و آن چیزی که آدمهای دیگر رمانتیک بودن می دانند برای من توجه کردن و مراقبت کردن است. بعد ازش پرسیده بودم که رمانتیک ترین تجربه ای که در زندگی داشته چه بوده که گفت یادش نمی آید و همان سوال را از من پرسیده بود. فکر کردم اولی احتمالا یادداشت هایی بود که دوست پسر اولم برایم می نوشت. در واقعیت جز یک جمله از صدها نامه نه چیزی یادم بود و نه حوصله ترجمه کردن داشتم. دومی هم ب بود. با خودم فکر کردم شاید چون ب غیررمانتیک ترین آدمی بود که دیده بودم. اصرار عجیبی هم داشت که رمانتیک نباشد. آن یک بار هم توی حمام هتل ایستاده بودیم و من داشتم زور می زدم که کاغذ دور صابون هتل را باز کنم. ب پشتم ایستاده بود و خندیده بود که نمی توانم بازش کنم. صابون را گذاشتم کف دستش و ب هم دستهایم را شسته بود و بعد حوله را داده بود دستم.

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.