هوا گرم شده. شبها چراغ ها را خاموش می کنم. در بالکن را یکمی
باز می کنم و توی تاریکی روی زمین دراز می کشم. بیشتر شبها به تو فکر می کنم که
چقدر شبهای تابستان را دوست داشتی. این روزها زیاد به تو فکر می کنم. تا وقتی به
ایران سفر نکنم تو نمرده ای و حتی شاید آن موقع هم با بهانه ای نبودنت را توجیه کنم. به
این هم فکر کردم که تو تنها آدمی بودی که می توانستم بهش مستقیم و بدون حاشیه
بنویسم که حالم خوب نیست. از وقتی که مردی اتفاقهای زیادی افتاده. فکر می کنم حتی
اگر بودی هم هیچکدام اینها را برایت نمی گفتم. همه چیزهایی که ذره ذره می سازیم در
یک لحظه از بین می روند. خیلی چیزها از بین رفته انگار که هیچوقت وجود نداشتند.
دوباره باید همه راهها را از اول بروم. ولی انگار بلاخره قبول کردم که زندگی
همین است. شاید تا الان هم پناه گرفته بودم که متوجه نبودم.