آدمها مثل کفتار افتادند روی خاطراتت. فکر می کنم همه این
چیزها چه اهمیتی داره وقتی که نیستی. رفتم آخرین چت ها رو نگاه کردم، حدود یک سال
پیش بود. تمام پریشب رو گنگ و بیحس گذراندم. به نظرم اینم مثل بقیه سختی ها و
دردها بود، باید بهش زمان می دادم و می گذشت. دیروز رفتیم یک جایی که کوه به دریا
می رسید. گمانم تو خوشت می آمد، همه چی همونطور دقیق و منظم بود که تو دوست داشتی.
توی ماشین حس کردم که نفسم بالا نمیاد. یه جایی رو به دریا
نگه داشتیم و من بلندبلند گریه کردم. گریه های بی اهمیت...
اینها رو می نویسم که بدونم تو مردی. هیچ راه دیگه ای برای
مواجهه با مردن تو ندارم. چقدر رنج کشیدی توی دنیایی که ساخته بودی برای خودت. با
اون احساس مسوولیت احمقانه، طوری که نمی گذاشت آدمهایی که دوست نداشتی رو رهاکنی و
اونهایی که می خواستی رو دوست داشته باشی.
یک سال گذشته هیچ تماسی با هم نداشتیم. یادمه گفتی آدم حس
می کنه اگه تو رو رهاکنه پرت میشی به نیستی، و نه حتی مرگ. تو ولی همیشه طرف مرگ
ایستاده بودی. آدمها شاید ندانند، تو همه راهها را امتحان کرده بودی. تو ولی همیشه
طرف مرگ ایستاده بودی.
کاش بهت می گفتم که دوام آوردم. بهت می گفتم که چقدر سخت گذشت
و چطور حتی فرصت عزاداری نداشتم، که هنوز هم ندارم. حتی برای مرگ تو ...
تو مردی و هیچ چیزی دیگه اهمیتی نداره. امیدوارم فقط تو اون
لحظه های قبل کشتن خودت، با فکر مرگ برای اولین بار به آرامش رسیده باشی، جان
پررنج من.