Sunday, 20 May 2018

auf der Seebrücke

امروز تا ظهر توی تخت دراز کشیدم. یعنی همان ساعت 7 همیشگی بیدار شدم ولی اینقدر همینطور کشش دادم که از گرسنگی بیحال شده بودم. یک ماه دیگه کار اینجا تمام می شود. بعدش هم معلوم نیست چطور بشود. همه چیز بستگی به اداره اقامت و ویزا و دانشگاه و هزار بدبختی دیگه دارد. به احتمال زیاد حداقل هفت هشت ماهی این وسط بیکار خواهم بود مگر اینکه معجزه بشود. تازه بعدش دوباره باید شروع کنم دنبال کار گشتن. دلم نمی خواهد به هیچکدام اینها فکر کنم. این دو ماهی که سر کار می رفتم اینقدر حالم از همیشه بهتر بوده که اگر می توانستم هیچ جوری رهایش نمی کردم. دلم می خواهد خانه خودم را داشته باشم. هر از گاهی می روم سایتهای اجاره را چک می کنم و حساب می کنم اگر در کاری که معلوم نیست اصلا داشته باشم رقمی که معلوم نیست چقدر است حقوق بگیرم کدامشان را می توانم اجاره کنم.
دیروز رفته بودم پیش مشاوری که پیدا کردم. بدبختی این است که به اندازه کافی باهوش نیست و یک دلیلش هم این است که گیج های دانشکده روانشناسی می روند تراپی می خوانند. همه چیز را خودم برایش توضیح دادم و تنها هنری که می کرد این بود که بگوید خودت را کنترل کن. هفته پیش برای اولین بار ب را دیدم. حالا البته هنوز مقدار زیادی هیجان زده ام و تحلیل های چرند ارائه می دهم، ولی حتی خودش هم نمی داند که دیدنش چه اتفاق مهمی بود. نگاه کردم به خودم و اطرافم و دیدم همه ما کمابیش آدمهایی هستیم که امید چندانی نداریم و با اینحال ادامه می دهیم. ب طور دیگری است، طوری که من تجربه اش را نداشته ام. با اینحال بدون اینکه خودش بداند چیزی را به من نشان داد که تا الان متوجهش نبودم. حالا نه اینکه از فردا متحول میشم و زندگی طور دیگری می شود. فقط انگار فهمیده ام که تا این چیزی که می خواهم را تجربه نکنم هیچوقت تکلیفم با خودم معلوم نمی شود. بعدش حتی معلوم نیست اتفاق متفاوت و بهتری منتظرم باشد. شاید حتی بعدش ختم شود به تنهایی بیشتر ولی فکر می کنم راهش همین است. هیچکدام اینها را به خودش نگفتم و فکر نمی کنم هیچوقت هم بگویم ولی کاش از آدم های مثل او تعداد بیشتری توی دنیا بود.